دلنوشته: بنام انتظار
بنام انتظار
تو برای خدایی؛ برای همین است که نمی آیی…؟
مولایم نگاهت در کدامین چشم تنیده شده که قصد بازگشت نداری، روحت در کدامین پرتو آرام گرفته است و وجودت را کدامین مکان حامل است که میل بازگشت نداری …
پس ما چه میشویم …! روسیاهی مان از حد گذشته است…! خبر داری چقدر چاره هایمان بی چاره شده اند…!
جمکرانت خالی است..! جمعه هایت بی تو….! کدامین محراب با سجاده ات نور گرفته…!
هر روز فراموشکارتر از دیروز و هر روز بی خبرتر از تو …! انگار همیشگی شده که این جمعه هم نخواهی آمد …!
و تو …. دلت غصه دارتر، پلک هایت خیس تر، دست دعا هایت لرزان تر، هوای وجودت ابری تر …
وهر روز هزار آه روانه می کنی به چشمانی که ز شوق دیدارت هنوز هم تر نشده و به دلهایی که هنوز برایت تنگ نشده اند…!
چه از دست ما می کشی …..!
آری خدا تو را برای خودش نگه داشته است….! پس ما چه می شویم ..! ما جا مانده ها.. که دستهایمان دستی برای کمک نمی شناسد…!
با این که برایت سخت است میدانم …..، اما بیا…! بیا و داغ شقایق های عاشق را بردار..، بیا و تنها ترین تکیه گاه، تکه های بغضم باش..!
نویسنده: رقیه فکری، طلبه فارغ التحصیل